سلام به همه مهربونهای صمیمی امیدوارم تعطیلات به همتون خوش گذشته باشه وایام به کامتون باشه. همطور که تو پست قبلی نوشتم روز دوم فروردین ساعت 6صبح ازخونه بیرون زدیم و علارغم سرماخوردگی شدید من و مامان عازم یک مسیر طولانی شدیم.من به خاطربیماری یکم کسل بودم و حسابی بابایی شده بودم .اگه بابا پشت فرمون می نشست شروع می کردم به گریه که من بایدرانندگی کنم.جلو که می نشستم همش می خواستم دنده روتکون بدم یا فرمونو بچرخونم.برای همین مامان وبابا برای اینکه ایمنی من رو تضمین کنن به نوبت عقب می نشستن وازمن پرستاری می کردن.بیچاره مامان که به خاطر بابایی شدن من وچسبیدن من به بابایی مجبورشد بااون وضع بیمارش اکثرمسیرو رانندگی کنه وکلی خسته ...